تنها ترین تنها
عاشقتم...قدر لحظه ی بوییدن تو عاشقتم... مثه گریه هام روی شونه ی تو من میمیرم...بی تو عاشقتم... مثه بوی بارون روی خاک عاشقتم... مثه لالایی مادر.پاک پاک عاشقتـــــــــــــــــــــــــــم... مثه ناله ی مجنون.بیقرار عاشقتـــــــــــــــــــــــــــم... واسه ی این دلی که میشه زار عاشقتـــــــــــــــــــــــــــم... مثه خنده ی مومن تو بهشت عاشقتــــــــــــــــــــــــــم... واسه اون که قصه ی مارو نوشت عاشقتم... مثه بوسه ی برگا روی خاک عاشقتم... قدر هراس رقص برگ ز باد من میمیرم... بی تـــــــو عاشقتــــــــــــــــــــــــــم... مثه بوی بارون روی خاک عاشقتــــــــــــــــــــــــــم... مثه لالایی مادر.پاک پاک من میمیرم بی تـــــــــو به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم... یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره. یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه ای دلشو بشکونم. یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم... می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه. تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه. توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه. می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی... می خوام تنها باشم... فراموش می کنم فراموش می کنم تقدیزی را که با تو رقم خورده شد فراموش می کنم لحظاتی را که با تو سپری شد فراموش می کنم نفسی را که با نفس تو هماهنگ شد فراموش می کنم دلی را که برای وداع تو ترک خورده شد فراموش می کنم اشکی را که برای انتظار تو جاری شد فراموش می کنم رویاهایی که با تو پروزانده شد فراموش می کنم ارزوهایی که با وجود تو محقق شد فراموش می کنم خونی که با نبض تو در رگ هایم جاری شد فراموش می کنم فراموش می کنم زندگی! دوست! تو.... همه چیز را فراموش می کنم من می توانـــــــــــــــــــــــــــــــــم...
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت ! این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق ! به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟ سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟ چه زیباست لحظه ای که من به سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود ! چه زیباست لحظه ای که سر نوشت با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد! چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما ! این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم .... و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود ! آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟ سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟
مرا به دار آویختند تا نامت را از یاد ببرم اما چه ساده اند این ساده اندیشان ک نمیدانند نام تو حک شده قلب من است چقدر خوبه بعضی از آدما بدونن که اگر چیزی رو به روشون نمیاری “از سادگی نیست” شاید دیگه اونقدر واست مهم نیستن،که روشون حساس باشی !!! نفس می کشم نبودنت را
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
ببرمش روی تخت بخوابونمش
دست ببرم لای موهاش و نوازشش کنم
وسط گریه هاش بگم غصه نخور خودم جان
اگر هم نشد به جهنم!...
نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم ...
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
Power By:
LoxBlog.Com |